محل تبلیغات شما

پژوهش ها ، مقالات علمی و خاطرات ایثارگران دفاع مقدس



ادامه:

کوچکترین عضو گروه، یونس مظهرصفاری همان شب اقدام به فرار از دستآن‌ها می‌کند؛ ولی موقع رسیدن به جاده اول روستای حکّی دوباره دستگیرش کرده‌ و با شکنجهبه روستا می‌آورند. یونس جوانی خوش‌سیما وچهره داشت؛ در آن مدت به قدری او را زده بودند که در بدنش جای سالمی پیدانبود. ساق پاهایش چنان ورم کرده بود که آدم نمی‌توانست یک لحظه نگاه کند. ولی یونسبا اینکه تمام دوستانش را در کنارش شهید کرده‌بودند؛ قیافه‌ای مصمم و حالتی متین ومقاوم داشت. احمدبندی(فرمانده نیروهای ضدانقلاب‌) به طرف یونس ‌آمد و گفت: تو سن و سال کمی داریمخصوصاً که جوان جسوری هستی، می‌خواهم تو را با یک شرط آزاد کنم. یونس با سر وصورت خون‌آلود، با سر می‌خواهد که شرطش را بگوید؛ احمد بندی از جیب خود عکس حضرتامام خمینی(ره) را که متعلق به یکی از شهدا بود در می‌آورد و از یونسمی‌خواهد که به عکس امام(ره) توهین کند(انداختن آب دهان). یونس با سرشاحمد را به جلو می‌خواند. احمد نزدیک می‌شود، به ناگاهیونس به روی احمد بندی تُف انداخته و تبسم می‌کند. احمد همیشه با خودش تبر تیزی راحمل می‌کرد. وقتی این توهین را در جمع افراد حزب و حاضرین می‌بیند؛ با تبر سر یونسرا دو نیم می‌کند. یونس به خیل شهداء می‌پیوندد(مظهرصفاری، ص205 و پرونده فرهنگی شاهد، ص3).یونس حماسه‌ایی آفرید که تا قیامت جاودانه خواهد بود. او دشمن را خار و ذلیل کرد وبا سن کم خود عشق به رهبر و مقتدای خویش را ثابت کرد و حاضر نشد کوچکترین اهانتیدر تاریخ از سرباز کوچک امام در برابر مزدوران استکبار جهانی ثبت شود(نویسنده).

فردای آن‌ روز، پیکر این چهارده شهید عزیز را با تراکتور در اولجاده سیلوانه - سِرو ریختند. نیروهای خودی فوراً به کنار جاده رفته و جنازه‌ها رابا آمبولانس به حیاط سپاه پاسداران ارومیه منتقل کردند. شهر پر از تنفر و انزجاراز عمل ناجوانمردانه و دَدمنشانه حزب منحله دمکرات بود و مردم به همراه خانواده وآشنایان تشییع جنازه با شکوهی انجام دادند. بعداز شهادتیونس و رسیدن اخبار نحوه شهادت به مادرش، او خیلی از شکنجه فرزندش توسط دشمنناراحت بود. شبی در خواب یونس را می‌بیند و از نحوه شکنجه‌اش سئوال می‌کند. شهیدیونس در جوابش می‌گوید:مادرجان خیلی ناله نکن من فقط یک ضربه دیدم و پس‌از آنحضرت زهرا(س)را ملاقات کردم و دیگر چیزی از شکنجه آن‌ها ندیدم». بعد از شهادت آن‌هاسپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارومیه پایگاه 14 شهید را تأسیس نمود(از پرونده شهیدو اطلاعات نویسنده). در میدان آزادی(مجسمهسابق- اول بلوار شهید باهنر) خیابانی به اسم شهیدان یونس و جمشید مظهر صفاری نامگذاری شده‌است(اطلاعات نویسنده).

مآخذ:

1.       پرونده فرهنگی شاهد، کنگره سرداران و 12هزار شهید استانآذربایجان‌غربی، ارومیه: 1397.

2.       پرونده فرهنگی شهید، بنیاد شهید، ارومیه: 1397.

3.       حاجی زاده، فوزیه، رضازاده، محمدامین، دایرة المعارف روستاهایآذربایجان‌غربی- ارومیه بخش مرکزی، تهران: وارستگان نوابغ سرامد، 1393. فایل پی. دی.اف.

4.      سایت ارومیا نوید شاهد، زندگی‌نامه شهید یونس صفاری، ارومیه:1395. http://urmia.navideshahed.com.

5.       غفاری، حسین، پای سوخته، ارومیه: وبلاگ بیدمشک، 1393، http://hossin.mihanblog.com/post/374.

6.       کاویانی، جلال، از دارلکتا تکریت، تاریخ شفاهی آزاده‌ جانبازحاج مهدیتوتونچیان، تهران:بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، 1397.

7.       مظهرصفاری، مجید، 40 رزمنده، تهران: نشر صریر، 1397.

8.       وبلاگ مظهرصفا، شهید ارومیه: 1395. http://mazharsafa.mihanblog.com.

9.      مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، فرهنگ اعلام شهدا استان آذربایجان‌غربی جلددوم، سازمانبنیاد شهید و امور ایثارگران معاونت فرهنگی و امور اجتماعی نشر شاهد، تهران: 1395

                                                                                                                       مجید مظهرصفاری

                                                                             25/8/98


                                            

مظهرصفاری، یونس(20شهریور1342-2شهریور1361)،شهید شاخص حماسه‌ روستای حکّی؛ او فرزند حبیب و مرضیه محمدپور گونه‌الماسی در یک خانواده متوسطو مذهبی دارای دو برادر و دو خواهر در شهر ارومیه متولد شد. در1350ش وارد دبستانابتدائی سعدی شد و در 1355ش دورة راهنمایی را در مدرسة راه نور شروع کرد و تا دومراهنمائی تحصیل نمود(سایت ارومیه نوید شاهد، ص1). یونس علاقه زیادی به انجام فرائضداشت. در نمازجماعت مسجد عرب‌باغی(واقع در خیابان شهید مطهری، کوی عرب‌باغی) ومسجد رضاآباد(واقع در خیابان مطهری، بالاتر از چهارراه شهید مدنی) شرکت می‌کرد. درایام تابستان‌ در مغازه پوشاک پدر(در بازار سرپوشیده ارومیه) کار می‌کرد. از 1356شدر جلسات تفسیر قرآن خانوادگی که توسط عمویش(محمود صفاری1320ش، دبیر بازنشسته)تدریس می‌شد؛ حضور فعال داشت(سایت 12000شهید، ص1).

در تظاهرات و راهپیمائی‌های سال 1356شو 1357ش ارومیه و تجمعات مسجد اعظم و درگیری با نیروهای شهربانی شرکت می‌کرد. در دوران انقلاب با آن كه بیش از 15 سال نداشت در تظاهرات حضوری فعال داشت. درجریان حمله مزدوران شاه به مسجد اعظم ارومیه(2بهمن1357ش) و خیابان‌ها، از اولین كسانیبود كه در ایجاد راه‌بندان به مردم كمك کرد(همان و اطلاعات نویسنده). او در 1358ش عضو انجمن اسلامی مسجد عرب‌باغی شد و در برنامه‌هایآن از قبیل کلاس قرآن، نماز جماعت، تبلیغات برای جذب نوجوانان و برنامه‌های ورزشیانجمن از قبیل فوتبال و کوهنوردی مشارکت داشت. درسال 1359ش در پایگاه بسیج مسجد عرب‌باغی عضو شد و همزمان با توصیه پدرش برای آموزشحرفه صافکاری در مغازه‌ایی مشغول شد(اطلاعات نویسنده).

یونس وقتی شرارت گروه‌هایتجزیه‌طلب و ضدانقلاب را در ارومیه و حومه دید؛ از 1359ش به صورت عضو نیمه فعالولی در واقع تمام وقت، جذب واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارومیه شد وهمراه پاسداران آن واحد در نگهبانی، کمین و مأموریت‌ها شرکت فعال داشت(اطلاعاتنویسنده). سرانجام یونس در تاریخ 29/9/59ش همراه سایر نیروهای جذب‌شده در دوره 21آموزش پاسداری در پادگان مالک اشتر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارومیه(واقع درکیلومتری جاده دریا) شرکت کرد و پس از یک‌ماه جهت خدمت به واحد عملیات آن سپاهمعرفی شد(از اسناد شهید در کنگره سرداران و 12هزار شهید استان آذربایجان‌غربی).

یونس در آن واحد یکی ازافراد فعال عملیات بود. تابستان 1360ش در عملیات پاک‌سازی مناطق هشتیان(دهستانی در جنوب بخشکوهسار شهرستان سلماس و سِرو(شهری مرزی واقع در60کیلومتری شمال‌غرب ارومیه در مرز ایران و ترکیه) تا آزادسازی شهراشنویه(19شهریور1360ش) از لوث وجود اشرار ضدانقلاب به فرماندهی شهید مهدی باکری(30فروردین1333- 25اسفند1363) شرکتکرد و در حین حرکت به سمت مرز در جاده‌ هَشتیان مورد کمین ضدانقلاب قرار گرفت؛ ولی بازبردستی راننده تویوتا وانت، با سرعت از کمین دشمن در حال عبور بودند که یونس وبقیه رزمندگان به طرف دشمن تیراندازی ‌کردند و از کمین دشمن جان سالم بدر ‌بردند.در این درگیری یونس مظهرصفاری از ناحیه کتف مورد اصابت سطحی  گلوله قرار گرفت که خیلی آسیب نرسید(اطلاعاتنویسنده و وبلاگ مظهرصفا، ص1و غفاری، ص1).

یونس اوقات فراغت خود رادر گروهان ویژه واحد عملیات سپاه ارومیه می‌گذرانید(بنیاد شهید ارومیه، از پرونده شهید، زندگی‌نامه، ص1). از 19مرداد تا 28مرداد 1361ش در مرخصی بود که به پابوس امام رضا(ع) رفت.یونس در جواب دوستانش که گفته‌بودند پارسال به مشهد(8تیر1360 به همراه برادرش عادلو پسر عمویش مجید) رفته بودی، گفته‌بود:امکان دارد شهید بشوم؛‌ می‌خواهم امام رضا(ع)را زیارت کنم»(همان).

صفاری اولشهریور1361 به همراه بچه‌های واحد تبلیغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارومیه وسایر رزمندگان گروهان ویژه واحد عملیات آن سپاه، برای مقابله با اشرار ضدانقلابعازم روستای حَکّی(واقع در دهستان تَرگَوَر از بخش سیلوانا در 39کیلومتری غربشهرستان ارومیه)(حاجی‌زاده و رضازاده، ارومیه، ص166) می‌شوند. برابر اخبار موثقعناصری از ضدانقلاب در آن منطقه حضور داشتند؛ به همین جهت طرح‌ریزی عملیات برایمقابله با آن‌ها در دستور فرماندهی سپاه پاسداران ارومیه بود. به محض ورود نیروهابه منطقه، روستای حَکّی از سه محور به محاصره نیروهای سپاه در می‌آید. نیروهای یکیاز محورها با مشاهده عناصر ضدانقلاب در اطراف روستا با آر.پی.چی و تیربار به سمت آن‌هاتیراندازی می‌کنند و تلفاتی از دشمن می‌گیرند و دشمن مجبور به عقب‌نشینی می‌شود؛ ولیمحور دوم که بچه‌های تبلیغات و تعدادی از نیروهای گروهان ویژه از جمله یونس بودند؛قبل‌از اینکه جناح چپ وراست به هم الحاق شوند و ارتباط بگیرند، آن‌ها به روستا نزدیک می‌شوند و بی‌خبر ازکمین دشمن در اطراف روستا، به محاصره نیروهای ضدانقلاب در می‌آیند. تبادل آتش اتفاقمی‌افتد ولی ضدانقلاب مسلط بر آن‌ها بود؛ به همین جهت هر چهارده نیرو را اسیر ‌کردهو داخل روستا می‌برند. از سران حزب منحله دمکرات و کومله در روستا به همراه نیروهایشانمستقر بودند. با انواع روش‌ها از قبیل میخکوب‌کردن بدن به زمین، ریختن آب‌جوش بهسر و بدن و فرو بردن میلگرد داغ به چشم و بدن، آن‌ها را شکنجه‌ها کردند(مظهرصفاری،ص233 و نک: کاویانی، ص84). ادامه دارد

  25/8/98

شهید فریدونتیموری باوان[1]

فریدون تیموریباوان یکم تیر 1336، در روستای برادوست تابعه شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود.پدرش حیدر، کشاورز بود و مادرش کشور نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. سال 1358ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. ششمدی 1361، در نوشین شهر ارومیه هنگام درگیری با گروه‌های ضدانقلاب هدف گلوله قرارگرفت و به شهادت رسید. پیکرش را در باغ رضوان ارومیه به خاک سپردند.

وصیت‌نامه شهید

‏بسم رب الشهداء والصدیقین

الذین آمنوا و هاجرواو جاهدوا فى سبیل‌ا. باموالهم و انفسهم اعظم درجه ‌عندا. و اولئك هم الفائزون.توبه/20»

امروز كه این وصیت‌نامهرا مى‌نویسم فكر مى‌كنم فردایى برایم وجود نداشته باشد. من همیشه در زندگى آرزو داشتمدر راه خدا و در راه پیامبر و در راه اسلام شهید بشوم. انشاءا. خداوند نصیب همه مابگرداند. بله، من در خانواده‌ای نسبتاً خوب در روستای اخیان به دنیا آمدم. . در سال57 انقلاب به رهبری امام بزرگوارمان حضرت امام خمینی به پیروزی رسید و من مدتی بعدازپیروزی انقلاب در ده ماندم و ازدواج نمودم و حالا دارای سه فرزند شده‌ام. من از اوایندگیم علاقه زیادی به دین اسلام داشتم. وقتی از كنار خانه‌ای رد می‌شدم و صدای قرآنرا می‌شنیدم، می‌ایستادم و گوش می‌دادم و می‌گفتم خداوندا می‌شود من هم بتوانم روزیقرآن یاد بگیرم و بخوانم. بعداز انقلاب شكوهمند اسلامی برای خدمت به اسلام در نیرویبسیج استخدام شدم و بعداز آن جزو برادران پاسدار شدم و عشق می‌كردم و می‌گفتم خداوندااین من هستم كه به اسلام و به قرآن و به امام امت خدمت می‌نمایم. روزی قلم به دست گرفتمو خواستم وصیت نمایم و چند بیتی را بر روی كاغذ نقاشی نمودم. می‌خواهم بگویم كه بعدازمرگ من تمام مال و اموال منقول و غیرمنقول من متعلق به بچه‌های من است و . انشاءا.بچه‌هاى من بزرگ خواهند شد و راه پدرشان را ادامه خواهند داد و اسلحه و پوتین و فانوسقهپدرشان را برمى‌دارند و به اسلام خدمت می‌كنند. دیگر عرضى ندارم. به امید پیروزى رزمندگاناسلام. درود بر رهبر كبیر انقلاب و سلام بر شهداى گلگون كفن جمهورى اسلامى ایران.                                                                                                                      

                                                     فریدون تیموری61/9/1



[1]  پدر فریدون تیموری باوان به نام شهید حیدرتیموری باوان، در هشتم شهریور 1307 در شهرستان ارومیه به دنیا آمد. پدرش محمود ومادرش رفیقه نام داشت. خواندن و نوشتن نمی‌دانست. کشاورزی می‌کرد. سال 1325 ازدواجکرد و صاحب هفت پسر و شش دختر شد. نظام اسلامی را دوست داشت و با آن همکاری می‌کرد.پانزدهم تیر 1363، در روستای اخیان شهرستان زادگاهش مورد سوءقصد ضدانقلاب قرارگرفت و بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر او را در همان روستا به خاکسپردند.


پاسدار شهید قادر دشتبلی

بار دیگر اجنبی پرستان لاله ای از لاله زارکردستان اسلامی را پرپر نمودند. گروهک‌های ملحد و ضدانقلاب به خیال باطل خود یارانباوفای امام امت، قادر دشتبلی‌ها، محمد کوهنوردها، احمد گیلانی‌ها، عمر عبدی‌وندها،نایب سامانی‌ها، کرم میرزایی‌ها و صدها شهید دیگر را که یادگار صلاح الدین ایوبی‌هادر کردستان خونین هستند شهید می‌کنند، شاید اسلام خواهی را در دل آنها خفه کنند. زهیخیال باطل که اسلام در رگ و پوست مردم مسلمان و مستضعف کُرد جاریست و سینه خون‌رنگتاریخ کردستان حماسه‌های این دلیرمردان را از یاد نخواهد برد.

شهید قادر دشتبلی در سال1341 در روستایتویی شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود. هنوز چند سالی از عمرش نگذشته بود که پدرش رااز دست داد(سال 1344). بعداز فوت پدرش او می‌بایست سرپرستی مادر و سه برادر کوچکتراز خودش را بر عهده می‌گرفت. او به نحو احسن توانست این مسئولیت سنگین را عهده‌دارشود. در سال 1363 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. بعداز پیروزی انقلاب اسلامی همراه خانواده‌اشساکن شهر اشنویه بود و آن شهر تا تابستان سال60 از لوث اشرار پلید پاک‌سازی نشده بوداما روح او چون در پی یافتن حقیقت بود، سریعاً به ماهیت کثیف و غیراسلامی آنها پی بردهو صف خود را حُرّوار» از آنها جدا کرد و به جمع برادران پاسدار پیوست. در عمر کوتاهاما پر ثمرش یکی از بهترین یاران امام بود. قادر در عملیات‌ها با توکل بر خدا به قلبضدانقلاب یورش می‌برد و برای همرزمان خویش قوت قلب بود و به تنهایی در عملیات‌ها باچند نفر از ضدانقلاب درگیر می‌شد. همیشه تلاش می‌کرد که ماهیت ضدانقلاب را به مردمکردستان بشناساند. برادر شهیدمان قادر، به علت فقر مادی و عوامل دیگر از نعمت تحصیلمحروم مانده بود ولی او هوش سرشار داشت. با وجود اینکه به مدرسه نرفته بود قرآن تلاوتمی‌کرد و خوب می‌نوشت. در گوشه‌ای از دفتر خاطراتش می‌نویسد:من سواد ندارم ولی ایننعمتی است که خدا به من عنایت کرده(قدرت خواندن و نوشتن). من اصلاً یک روز هم به مدرسهنرفته‌ام. اگر یک سواد قوی داشتم آنقدر می‌نوشتم که تمام دنیا اگر می‌خواندند تمامنمی‌شد.»(64/1/10)


اسرائیل ضربه سختی خورد و از حزب‌الله می‌ترسد
یک رومه صهیونیستی تصریح کرد قدرت حزب‌الله، مهم‌ترین نگرانی و دل‌مشغولی اسرائیل است.
جروزالم پست در یادداشتی خاطرنشان کرده است: پایگاه نظامی لیریک» مقر فرماندهی کل دسته گالیله»، متعلق به ارتش اسرائیل است. مسیر منتهی به این پایگاه، چنان پوشیده از درخت است که جاده از دور دیده نمی‌شود. ستوان یار» از سخنگویان ارتش اسرائیل می‌گوید ارتش بیش از آنکه از ارتش لبنان بیم داشته باشد، به تحرکات حزب‌الله توجه دارد و مهمترین مشغله فکری ما، آنها هستند.
این مسئول ارتش اسرائیل در حالی که به تک‌تک روستاهای جنوب لبنان اشاره می‌کند، از مخفیگاه‌های حزب‌الله، خانه‌های مخفی، شیعیانی که به سمت جنوب می‌آیند و مسیحیان و دروزی‌هایی که به سمت شمال می‌روند، حرف می‌زند.
وی می‌گوید: هر واحد حزب‌الله، در اسرائیل منطقه‌ای برای هدف خود در نظر گرفته است. هر روستایی هدف خود را در اسرائیل دارد و می‌تواند در هر زمانی شهرهایی مانند تل‌آویو را مورد هدف راکت‌ها و موشک‌های دوربرد، برد متوسط و برد کوتاه، قرار دهد.»
 در ادامه گزارش این رومه صهیونیستی آمده است: جنبش حزب‌الله تحت رهبری حسن‌ نصرالله، به دل‌مشغولی اصلی اسرائیل تبدیل شده است. در سال 2006 حزب‌الله ضربات سنگینی به پیکر ارتش اسرائیل  وارد کرد که اسرائیل آمادگی آن را نداشت.
 در آن سال اسرائیل به بهانه دستگیر شدن دو تن از سربازان خود در مرز لبنان، عملیات مرگباری را در جنوب لبنان به راه انداخت. حزب‌الله لبنان در پاسخ، اقدام به شلیک هزاران راکت، موشک و خمپاره به سوی اسرائیل کرد که به کشته شدن حداقل 150 غیرنظامی منجر شد.
اسرائیل می‌گوید که از جنگ سال 2006 درس‌هایی آموخته است. در همین حال حزب‌الله نیز می‌گوید تجربه‌هایی از آن درگیری کسب کرده و خود را به سلاح‌های جدید و پیشرفته تجهیز کرده است.
حزب‌الله لبنان در حال حاضر زرادخانه موشکی قابل توجهی در اختیار دارد که قادر است بسیاری از مناطق اسرائیل، از جمله اهداف مهم و استراتژیکی مانند بندر و پالایشگاه‌های نفت حیفا را هدف قرار دهد.
پیتر لرنر»، یکی از سخنگویان ارتش اسرائیل، تعداد اعضای گروه شبه‌نظامی حزب‌الله را بین 30 تا 40 هزار نفر تخمین می‌زند.کیهان 96/12/5

حمید باکری در آذر سال 1334 در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود. با شهادت برادر بزرگش علی (بهروز) در دوران پهلوی با مسائل ی آشنا شد. بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت مؤثر خود را علیه رژیم آغاز میکند. در سال 1355 به ظاهر به عنوان تحصیل به خارج از کشور سفر می‌کند. ابتدا به ترکیه و از ترکیه جهت گذراندن دوره چریکی عازم سوریه میشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نویسی کرده و فقط یک هفته در کلاس درس حاضر می‌شود. با هجرت حضرت امام(ره) به پاریس، عازم پاریس میشود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوریه می‌رود و با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مراجعت و جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عملیات منصوب میشود. در عملیات پاک‌سازی منطقه سرو و آزادسازی مهاباد، پیرانشهر و بانه نقش مهم و اساسی ایفا میکند. با فرمان امام(ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی مسئول تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه شده و با شروع جنگ تحمیلی جهت مبارزه با بعثیون به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود. مدتی در شهرداری بصورت افتخاری در سمت مسئول بازرسی مشغول خدمت گردید و مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهی خط مقدم ایستگاه 7 آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت. در عملیات فتح‌المبین شرکت و در عملیات بیت‌المقدس فرمانده گردان تیپ نجف اشرف بود و با تلاشی که نمود نقش مؤثری در ورود به خرمشهر داشت و بالا‌خره با لشکر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد. در عملیات موفقیت‌آمیز مسلم‌بن‌عقیل» بعنوان مسؤول خط تیپ عاشورا و سپس به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابو‌الفضل (علیه السلام) منصوب گردید. بعد از عملیات والفجر مقدماتی به‌عنوان معاون لشکر 31 عاشورا به خدمت ادامه داد و در عملیاتهای والفجر 1 و2 و4 در خطوط اول حمله شرکت داشت و بالا‌خره در عملیات فاتحانه خیبر در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (که به افتخارش پل حمید نامیده شد) در عمق 60 کیلومتری عراق را اطلاع داد و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروهای زرهی دشمن به لقاء‌الله پیوست و جنازهاش به گمنامی نامش پیوست. (حسین غفاری، خاطرات مهدی یوسفزاده، (ارومیه: نشر دمنه، 1394)،ص48)

بیست ویک بار عمل جرّاحی

مرحلۀ اوّل عملیّات مسلم بنعقیل» (سال 1361) با موفّقیّت انجام شد؛ امّا سنگر ما مورد اصابت خمپاره 60، قرارگرفت و برخی از هم سنگری‌های من، به شدّت زخمی شدند و برخی دیگر، به شهادت رسیدند.به هر حال، این عملیّات هم، در سه مرحله انجام شد و با پیروزی به پایان رسید. دریکی از روزها، حوالی ساعت 5 صبح بود که ناگهان با اصابت ترکش خمپاره و فشارموج، چندین متر به هوا پرتاب شدم؛ بعداز مدّتی که به هوش آمدم، صداهایی را می­شنیدم؛امّا توان حرکت و پاسخ دادن به آن صداها را نداشتم. در زمان اصابت ترکش، پای راستماز بالای زانو قطع شده و ترکش‌های بزرگی در چند نقطه از پای چپ و کتف راستم فرورفته بود؛ به طوری که پزشکان، هنگام خارج کردن ترکش­ها، ترکشی به طول 9 سانتی­متررا از کتف راستم بیرون آوردند و به عنوان یادگاری به من دادند. در نهایت، به علّتشرایط وخیمی که داشتم، مرا از قلّۀ کوه، پایین آوردند و سوار آمبولانس کردند؛ امّاتا رسیدن به بیمارستان صحرایی، به علت خون­ریزی و تکان‌های شدید آمبولانس، دوبارهاز هوش رفتم. زمانی که به خودم آمدم، دیدم که در بیمارستان صحرایی هستم و پزشکانبرای جلوگیری از خون­ریزی، مرا به صورت سرپایی جرّاحی کرده‌بودند.

وقتی که نیمه هوشیار بودم،شنیدم که پزشکان می‌گفتند: او را ببرید! گمان ‌کردم که قرار است من را با ماشینببرند؛ در حالی‌که از خود بی­خود بودم، گفتم: مرا با ماشین می­برید؟ گفتند: نه! باهلی‌کوپتر. من را در هلی‌کوپتر گذاشتند و به همراه دو نفر کروچیف (مهندسپرواز) به سمت بیمارستان طالقانی» کرمانشاه، پرواز کردیم. در راه که می‌آمدیم،یکی از کروچیف­ها به همکارش گفت: میگ عراقی! میگ عراقی! برو پایین! برای اینکه ازتیررس هواپیماهای میگ، در امان باشیم، خلبان، از گیرنده و قطب­نما دست کشید وارتفاع را کم کرد و از مسیر جادّۀ زمینی، ادامۀ مسیر داد تا به کرمانشاه رسیدیم وهلی­کوپتر در حیاط بیمارستان فرود آمد. شرایط من، وخیم بود و مرا به اتاق عملبردند. دقیقاً خاطرم نیست؛ امّا در بیمارستان طالقانی کرمانشاه، نزدیک بیست روز یایک ماه ماندم و عمل جرّاحی شدم. امّا چون هر روز، شرایط جسمانی من بدتر  می­شد نهایتاً مرا به بیمارستان نمازی» شیراز،اعزام کردند.  تقریباً چهل یا پنجاه روز همدر بیمارستان نمازی شیراز بودم که آنجا هم نتوانستند کاری بکنند و من را برایمعالجۀ بیشتر، به بیمارستان خانواده» تهران (واقع در خیابان شریعتی) اعزام کردند.من، یک سال در یک بخش و در یک اتاق، بستری شدم و کار درمان ادامه یافت. در زمانتحویل سال، یکی از هم روستایی‌های بنده به نام خانم ملک» که پدرشان هم مفقودالاثربود، با یک شاخه گل و یک جعبه شیرینی برای عیادتِ من آمد؛ از ایشان سپاس­گزارم وامیدوارم اکنون هر کجا که هستند، موفّق و مویّد باشند. بعداز چند مدّت، ازبیمارستان تهران، مرخّص شدم و به ارومیه آمدم؛ امّا بعداز چند روز استراحت درمنزل، با بستری شدن در بیمارستان لشکر، چند بار عمل جرّاحی شدم. این طور بگویم کهبیست‌و‌یک بار عمل جرّاحی شدم و همه خون بدن من، تزریقی بود. الحمدلله بعدازبهبودی، توانستم تا امروز، هجده‌بار با مراجعه به سازمان انتقال خون، خون اهداءکنم؛ چرا که در آن دوران، من با خون اهدائی مردم، زنده ماندم و تا امروز سعی داشتمکه خون خود را اهداء کنم(حسن نوری زاد؛ پاییز 95). 

 پیام خاطره: زخم‌­های جبهه، لطف مردم. نقل از کتاب درحال تدوین پیچ قرمز


کامیونِ تانكرِ آب

عملیّات بیت المقدّس (فتحخرمشهر- سال 1361) را که انجام دادیم، گویندۀ رادیو با صدای دل­نشین خود، اعلامکرد که: رزمندگان اسلام این مقدار مسافت از خاک کشورمان را آزاد کردند و ما هم بااحساس غرور، گوش می‌کردیم که عملیّات ما را اعلام می‌کنند. در این حال بودیم کهدیدیم یک کامیونِ تانکرِ آب از طرف دشمن به سمت ما می‌آید. به محض اینکه به نزدیکیما رسید، راننده، دست و پایش را گم کرد. ما متوجّه شدیم که راننده، نیروی عراقیاست که برای نیروهای خودشان آب برده و حالا به علّت خواب آلودگی یا حواس­پرتی، راهرا اشتباه آمده‌بود. از آن طرف هم، رانندۀ عراقی، متوجّه شده‌بود که خاک ایران ازدست نیروهای عراقی آزاد شده و آن قسمت از خاک، دیگر در تصرّف ایرانیان است؛ پسفوراً اسیر شد.

در واقع، دیشب عملیّات انجامداده‌بودیم و آب برای نوشیدن هم نداشتیم. پس، از آب آن تانکر خوردیم و قمقمه­هایمانرا پر کردیم. بعد، رانندۀ عراقی را به همراه ماشین، به پشت جبهه، هدایت کردیم.نهایتاً دو یا سه روز در همان منطقه بودیم و از آنجا به سمت شلمچه حرکت کردیم. درعملیّات شلمچه، حضور پیدا کردیم و در مدّت کمی هم، شلمچه آزاد شد. تا اینکه به سومخرداد رسیدیم.

در این زمان، همه‌ی نیروهای عراقی همراه با ماشین­آلاتسبک و سنگین، توپخانه‌ها و وسایل جنگی‌شان در داخل خرمشهر، اسیر شدند و فرصت گریزپیدا نکردند.

از آن روز تا به امروز، سوم خردادِ هر سال را بنابه فرمایش امام خمینی (ره) که فرمودند: خرمشهر را خدا آزاد کرد»، جشن می‌گیریم.اگر اکنون هم به خرمشهر بروید، می‌بینید که در آن شهر، هنوز مکان‌هایی به منزله‌ینماد و یادگاری از آن روزها، باقی مانده‌است(حسن نوری‌زاد؛ پاییز 95).

پیام خاطره: شجاعت، یادبود سوم خرداد و آزادیخرمشهر.


هشت سال دفاع مقدس گنجینه‌ی عظیم از ارزش‌های اسلامی و الهی مردم مسلمان ایراناست. نمی‌توان از کنار این حادثه عظیم به بی‌خیالی عبور کرد. مقام معظم رهبری دراهمیت این گنجینه و شناساندن آن به نسل‌های مختلف کشور سنگ تمام گذاشته‌اند. ایشانمی‌فرمایند: کتاب‌هایی که در مورد خاطرات دفاع مقدس نوشته و یا فیلم‌هایی که دراین خصوص ساخته می‌شوند، فراتر از یک اثر هنری و یا ادبی صرف هستند و این آثار درواقع تزریق سیمان به پایه‌های انقلاب و هویت ملی و پیشرفت کشور است تا این پایه‌هامستحکم‌تر و ماندگارتر شوند.»

ایشان خاطراتدوران دفاع مقدس را یک ثروت ملی خواندند و با تأکید بر وم استمرار جمع آوری اینخاطرات و همچنین استفاده از شیوه‌های هنری جذاب برای انتقال آن‌ها به نسل جدید وپرهیز از اغراق در بیان آن‌ها افزودند: انتقال این خاطرات به جامعه، یک صدقه وحسنه و یک انفاق بزرگ معنوی است و کسانی که در این عرصه فعالیت می‌کنند در واقعواسطه‌های رزق معنوی و الهی به کشور هستند.» ایشان، الحاق نسل امروز به نسل دوران دفاع مقدس را، الحاق این نسل بهصالحین دانستند و افزودند: اکنون نیز همانند دهه شصت، جوانانی را می‌بینیم که بااشک و اصرار به دنبال حضور در عرصه دفاع از حرم هستند و انتقال روحیه و ارزش‌هایدوران دفاع مقدس به نسل امروز نتیجه تلاش‌ها و زحمات مجموعه‌هایی است که برایانتقال خاطرات آن دوران فعالیت کردند.»

رهبر انقلاباسلامی با تأکید بر اینکه خاطرات دوران دفاع مقدس سرشار از روحیه و منطق است،گفتند: اگر تا پنجاه سال آینده هم برای جمع آوری حقایق و خاطرات و گنجینه‌های آندوران، کار و تلاش شود، باز هم به انتها نخواهیم رسید[1]



[1] امام‌ای، سخنرانی در دیدار جمعی از رزمندگان و هنرمندان دفاع‌مقدس، 3/3/1396.


آخرین جستجو ها

سهروفیروزان شهرکهن cakutito ثبت شرکت سهامی خاص چگونه کارایی سنسور اثر انگشت گوشی اندرویدی خودمان را افزایش دهیم؟! kindtetdaygeo Aurora woodcbepecomp Robin's life کاردرارتفاع وایمنی درارتفاع قارتال قاره داغلی